پنجشنبه 21 آذر 1392 زمان : 10:1
سلام دوستای عزیز میخوام اتفاقایی که دیروز برا منو عشقم افتاد براتون تعریف کنم باحاله(19 آذر)
دیروز صبح و بعد از ظهر با عشقم تلفنی حرفیدیم ....شب ساعت 10 بود بهش اس دادم جیگلم چطوله....5 مین گذشت
جواب نداد,دلشوره ی شدیدی داشتم بخدا دوبازه اس دادم خوبی ؟ کجایی؟ دلم شور میزنه نگرانتم ....جواب نداد تا نیم
ساعت
زنگ زدم جواب نداد فشارم افتاده بود از نگرانی ...ساعت 11:30 بود اس دادم قلبم اومد تو دهنم جواب بده دیگه...اس داد
گفت گوشیم تو اتاق کارم جا مونده بود.یه کم اس دادیم بعد هی میگفت از زندگیم خسته شدم داغونم بریدم منم میگفتم
میگی داغونی دلم میگره گریم میگیره بخدا ...گفتم به آینده ی خوبمون فکر کن دوس نداری آینده ی خوبی داشته باشیم ؟
گفت نمیدونم ...گفتم یا بگو آره یا بگو نه...
گفت ببین برو دنبال زندگیت به فکر آیندت باش من گفتم باشه آینده تو کار ندارم ولی تورو خدا به من نگو منو از فکر
خودت بیرون کن من بدون تو میمیرم عاشقتم بهم بگو بور بمیر ولی این حرفو نزن......
بعدش گفت دروغ گفتم گوشیمو مامانم گرفته بود میخواست بشکونه بحثمون شده بود سر تو با مامانم ازین به بعدم
میخوام از خونه قهرکنم همین سرکارم زندگی کنم....آخه به مامانش گفته میخوام ازدواج کنیم ولی مامانش راضی
نیست...منم گفتم باشه تو برو خونتون زندگی کن منم میرم میمیرم که مامانت دیگه باهات بد نشه ....گفت خدانکنه....و
فلان بعدش گفت بیا باهم فرار کنیم کیش من اونجا آشنا دارم چند روز میمونیم بعد میایم عقد می کنیم ....قرار شد
خودش تنهایی بیاد خواستکاریم بگه کسی رو ندارم . اگه مامانم اینا گفتن نه باهم فرار میکنیم ...به امید خدا ......ایشالا
که باهم ازدواج کنیم ما عاشق همیم تازه دوماهم هست دوستیم ...خیلی خوشحالم.نظری داشتید بدید.
برچسب ها : خاطره عاشقانه , خاظره معصی و مجتبی , عشقم ,
نظر بدهید